دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

بیثتو پنج بهمن!

سلااااااااامُن علیکم! دیروز بیثتو5ـه بهمن اینا بود! عجب تکونی خورد باز تهران و البته اصفهان و شیراز  مشهدیا با ماشین زده بودن بیرون! (اسمایلی قهقهه!) جاتون خالی  یــَــــک ترافیکی بود! سجاد که ماشینا قفل شده بودن بهم! دیگه احمد آباد, راهنمایی, وکیل اینا رو خبر ندارم البته میگفتن خبری نبوده!  

آقا اصن راه شیری رو سونامی ببره مشهد امام رضا جونو کما میبره! به جون تو  

 

خووووووووووووووووب چه خبر مبرا؟؟ 

ای بابا انگار دارم با دیفال می گپم! هیشکی نیس اینجا به سلاممون علیک بده! والّا!  

خوبه باز خدا رو شکر نت قطع نیس 

البته اس ام اس اینا رو ... ممممم ... خبر ندارم راستش ... حالا اونو بیخیال 

آقا عجب گیری افتادیم!  این برنامه هه "بفرمایید شام" ـُـ که میذاره من همون بار اول که میذاره میبینم خب؟! بعد تکرار همون قسمتو مامانم چون ندیده میشینه به نگاه کردن که خب منم پای تی وی ام دیگه خب! هیچی میشه بار دوم باز دااشم از مدرسه میاد میگه عه؟! من دیشب ندیدم (صُبم که مدرسه بوده) میشینه باز همون قسمتو نیگا میکنه! میشه بار سوم من! ینی دیگه حالم بهم میخوره!!  

اینطوریا ... 

(مَماخم گرفته منم هی میکشم بالا! از رو نمیرم!) 

خب دیگه برم که برم 

 

کاری چیزی؟ ...... جان؟ ..... توروخدا؟؟ .....چشم میخّرم برات!  

فعلا اینا  

 

قصه ای در شب

چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد

می خرامد شب میان شهر خواب آلود

خانه ها با روشنائی های رؤیایی

یک به یک درگیرودار بوسه بدرود

 

ناودان ها ناله ها سر داده در ظلمت

در خروش از ضربه های دلکش باران

می خزد بر سنگفرش کوچه های دور

نور محوی از پی فانوس شبگردان

 

دست زیبائی دری را می گشاید نرم

می دود در کوچه برق چشم تبداری

کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد

بانگ پای رهروی از پشت دیواری

 

باد از ره می رسد عریان و عطر آلود

خیس، باران می کشد تن بر تن دهلیز

در سکوت خانه می پیچد نفس هاشان

ناله های شوقشان لرزان و وهم انگیز

 

چشم ها در ظلمت شب خیره بر راهست

جوی می نالد که «آیا کیست دلدارش؟»

شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر

«ای دریغا ... در کنارش نیست دلدارش»

 

کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد

بانگ پای رهروی از پشت دیواری

می خزد در آسمان خاطری غمگین

نرم نرمک ابر دودآلود پنداری

 

بر که می خندد فسون چشمش ای افسوس؟

وز کدامین لب لبانش بوسه می جوید؟

پنجه اش در حلقه موی که می لغزد؟

با که در خلوت بمستی قصه می گوید؟

 

تیرگی ها را بدنبال چه می کاوم؟

پس چرا در انتظارش باز بیدارم؟

در دل مردان کدامین مهر جاوید است؟

نه ... دگر هرگز نمی آید بدیدارم

 

پیکری گم می شود در ظلمت دهلیز

باد در را با صدائی خشک می بندد

مرده ای گوئی درون حفره گوری

بر امیدی سست و بی بنیاد می خندد  

 

*فروغ*

 

                

بعد از تاخیر

فقط خدا میدونه چقد حالم بده 

اشک امون نمیده 

میدونی, 

زندگی واقعا یه بازیه عجیبه 

گاهی چنان به اوج لذت میری که فک میکنی داری خواب میبینی 

گاهی هم ... 

آرزو میکنی لحظه هایی که توشی یه خواب باشه ... 

  

 

دعایم کن