دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

گیج و منگ!!!

منگ منگمممم....................

یعنی اصن نمیدونی چی میگماااا...

تو یه ماه زندگیم از این رو به اون رو شد!!

الان اصن نمیفهمم چی به چیه

اطرافمو درک نمیکنم!

چی شد اصن؟!

..........

حححححح

نمیتونم حضم کنم... :)

کلا زندگیم عوض شده الان!

جالبه..!

یک سال خون دل خوردم..

بعد مث آتشفشان منفجر شدم و دیگه نتونستم تحمل کنم..

یه ماه خونه نشین شدم و رفتم تو خودم و لاک خودم.. پناه بردم به تنهایی مقدس خودم! تنها شدم <3

حالا الان یه هفتس با یه اتفاق کوچیک با پر کردن یه فرم به پیشنهاد یه غریبه شوخی شوخی به یه موفقیت بزرگ رسیدم!

عجییییییییبه عجییییییییب!!!

انقدر یهویی شد که وقتی بهم زنگ زدن و گفتن قبول شدی فقط تشکر کردم و خداحافظی..

بعد چند قطره اشک ریختم

تو خیابون بودم

رسیدم خونه.. کوک از هم در رفته ی ویلن رو فیکس کردم و با تمام درد جسمی و روحی و خستگی شدید یکم واسه دلم زدم و

اومدم رو تراس....

سیگار سیگار سیگار

و زمزمه با محسن نامجو که :

... تمامی دینم به دنیای فانی

شراره عشقی که شد زندگانی

بیاد یاری خوشا قطره اشکی

به سوز عشقی خوشا زندگانی

...

تا رسید به اونجا که خوندیم:

که هستم من آن تک درختی.... (هق هق کردم..بدون قطره ای اشک) که در پای طوفان نشسته

همه شاخه های وجودش

بدست طبیعت شکسته..


آروم تر شدم..

حالم هم خوبه هم بد...

یه حال عجیبی ام.....

الان هیچی احساس نمیکنم

گیج گیجم..

نه خوشحالم نه غمگینم

سر به گریبان دارم..

حححححح

همین.

نظرات 1 + ارسال نظر
بچه ها بهم میگن ماری شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 08:48 ب.ظ

وای خیلی خوب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد