دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

قصه ای در شب

چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد

می خرامد شب میان شهر خواب آلود

خانه ها با روشنائی های رؤیایی

یک به یک درگیرودار بوسه بدرود

 

ناودان ها ناله ها سر داده در ظلمت

در خروش از ضربه های دلکش باران

می خزد بر سنگفرش کوچه های دور

نور محوی از پی فانوس شبگردان

 

دست زیبائی دری را می گشاید نرم

می دود در کوچه برق چشم تبداری

کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد

بانگ پای رهروی از پشت دیواری

 

باد از ره می رسد عریان و عطر آلود

خیس، باران می کشد تن بر تن دهلیز

در سکوت خانه می پیچد نفس هاشان

ناله های شوقشان لرزان و وهم انگیز

 

چشم ها در ظلمت شب خیره بر راهست

جوی می نالد که «آیا کیست دلدارش؟»

شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر

«ای دریغا ... در کنارش نیست دلدارش»

 

کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد

بانگ پای رهروی از پشت دیواری

می خزد در آسمان خاطری غمگین

نرم نرمک ابر دودآلود پنداری

 

بر که می خندد فسون چشمش ای افسوس؟

وز کدامین لب لبانش بوسه می جوید؟

پنجه اش در حلقه موی که می لغزد؟

با که در خلوت بمستی قصه می گوید؟

 

تیرگی ها را بدنبال چه می کاوم؟

پس چرا در انتظارش باز بیدارم؟

در دل مردان کدامین مهر جاوید است؟

نه ... دگر هرگز نمی آید بدیدارم

 

پیکری گم می شود در ظلمت دهلیز

باد در را با صدائی خشک می بندد

مرده ای گوئی درون حفره گوری

بر امیدی سست و بی بنیاد می خندد  

 

*فروغ*

 

                

نظرات 1 + ارسال نظر
رهگذر... جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ق.ظ

حرف دلتو نوشتی,خوندم!!
دوست داشتم
ناراضیم نیستم

زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟
یا که ما خود سایه های سایه های خود هستیم؟
*فروغ*

یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟

مرسی دوست عزیز
لطف داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد