دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

دکتر سید مهدی موسوی - خدای غزل پستمدرن!

مثل پاندای احمقی بودن

به خیال درخت چسبیدن

ترس از فرق خواب و بیداری

مثل مرده به تخت چسبیدن

خسته در انتظار هیچ جواب

به سؤالات سخت چسبیدن

خستگی لباس از تن ها

به تن بند رخت چسبیدن!

راه رفتن میان آدم ها

گم شدن توی کوچه ی بن بست!

تکیه دادن به سینه ی دیوار!

بغض از دست دادن «از دست»

از نخی پاره گم شدن در باد

شورش چند بادبادک مست

شستن و پهن کردن یک عشق

بر طنابی که در تو پاره شده ست

ل-خ-ت، باران عصر را رفتن

تا دویدن به وقت دیدن ایست!

بغلت رفتن از هزاران ترس

گریه کردن! که خانه ات ابری ست *

پرش از ارتفاع یک کابوس

به صدایت:

«بخواب! چیزی نیست...  »

خواندن یک ترانه ی غمگین

تک نوازی مرد ساکسیفونیست **

خودکشی کبوتری غمگین

عاشق چند دانه بادکنک!

به «چرا»یی همیشگی مصلوب

از یقین همیشگیت به شک!

خواب رفتن میان بوسه ی تو

طعم شیرین چند بسته نمک...

صبح بیدار می شود، بی تو!

بی صدا گریه می کند:

«به درک! »

خسته از عقل، خسته از بودن

روی سیگار، بار زد خود را

مثل یک خنده ی جنون آمیز

توی این شعر، جار زد خود را

راوی ات دست برد در قصّه

از کنارت کنار زد خود را

عشق، پاندای کوچک من بود

از درخت تو دار زد خود را...

 

 

* خانه ام ابری ست ... نیما یوشیج

** داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد

«ماتئی ویسنی یک»


***


یه دونه ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت!

فعلا

بالاخره سعادت ...!

سلام

2 سالی هست حدودا که دیگه کلاس مهدویت نمیرم. با این حال سپرده بودم هروقت کاری فعالیتی بود واسه جشن های نیمه شعبان و عید غدیر حتما خبرم کنن. اصولا واسه جشنا من خیلی شوق و ذوق داشتم با یه حال عجیبی تمرین سرود و نمایش میکردم و با دل و جون هر کاری که لازم بود میکردم. یه جوری بود که اصن از همون اول که شروع میکردن به برنامه ریزی برای جشن بی معطلی نمایشنامه و تنطیم کارا و انتخاب بازیگر و ... همه رو میسپردن به من خب البته خبر هم داشتن که تو زمینه داستان نویسی و شعر و این چیزا ای ..... همچی یه نمه استعداد دارم

خلاصه تا دو سال پیش که خودم عضو کلاس بودم که هر سال جشنا پر انرژی و مفید برگزار میشد. اما بعد از اون تنها ارتباط من با کلاس و جشنا این بود که از طرف دوست صمیمیم تو کلاس, دعوت به جشن میشدم و بصورت مهمان میومدم میشستم و فقط تماشاچی بودم... البته بین خودمون بمونه تو دلم منتقد هم بودم


خــــلاصـــــــــــــــــــــه ...

سعادتی نصیبم شد امسال و پریشب نماینده کلاس تماس گرفت و گفت اگه میتونی کار نمایشنامه جشن غدیر امسال با تو باشه عضو گروه سرود هم اگه بشی که خیلی خوبه

من- !!!!!!!

و قبول کردم

خئلی خوشحالم که حضرت قابل دونستن


مــــــــــــــــــــرســــــــــــــــــــــــــی خدا جوووووووووووووووووووون



با علی از یا علی یک نقطه کم دارد

ولی

یا علی گفتن کجا و با علی بودن کجا ..!


فعلا