دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

نفس عمیــــــــــــــــــق...

با وجود حواشی موجود...

سه هفته ست حال بهتری دارم

آنچه پی اش بودم، "آرامش"،

این روزها در لحظه هایم دارم!

(فی البداهه)

***

بعلــــــــــــــــــه...

بالاخره مجبور شدم از راه دیگه ای وارد بشم...

نمیخواستم اون روی ... سگ که نه ولی هرچی که هست، بالا بیاد!

اما چاره ای نموند

آدمای قدرنشناس باید اونچه که دارن رو از دست بدن بلکه قدر عافیت بفهمن!...

ولی پشیمونی چه سود؟! 

به هرحال...

فقط امیدوارم این پروسه هرچی زودتر بگذره و بخیر هم بگذره آاااامین!


اگر ازین ورا رد شدین ... خیلی التماس دعا...


**در ضمن عید فطرتونم مبارک! :) **

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:42 ب.ظ

ها خوفم ملسی
یو در چه حال و اوضاوع و وضع و وضعیتی هسی

ای بدک نیستم........

بچه ها بهم میگن ماری جمعه 10 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:41 ب.ظ

سلووو دوسی

سلاااام ماری چه خبرررر؟ خوبی؟

نادم چهارشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:48 ق.ظ http://aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam.blogsky.com

به قول یه دوست :

تعویض یا تبدیل نمی خواهم ... دلم " تغـییر " می خواهد !

تغییری که درونم را دگرگون کند...
روشن کند...
امیدوار کند...
چیزی که ابدی باشد و برای یک بار هم که شده

بیشتر از " یک لحظه " دوام داشته باشد !
با خودم می گویم شاید ...
شاید هنوز وقتش نرسیده!!!
کسی چه میداند...!
شاید هنوز راه رسیدن را پیدا نکرده!!!
اما حسی به من می گوید بالاخره پیدا می کند...
و تا آن روز فقط از من یک چیز می خواهد ...
باشد ای اتفاق ! ...
گرچه کمی پیرتر شده ام
با اینکه دیگر مثل آنوقت ها عجیب نیستم
اما خیالت راحت باشد...
من صبورم...

ممنون... قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد