دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

درد دارم

ححححح...

دلم خیلی گرفته... حال خوبی ندارم.. دو سه روزه تموم بدشانسیام تو طول زندگیم مشکلاتم آرزوهای سرنگون شده م همه تو ذهنم مرور میشه و روحیه مو خراب کرده.. حالم بده و هوای احساسم ابری ...

دلم از قدرنشناسیها از بی چشم و روییها از تفاوتها از درک نکردن ها..... از چاره نداشتن ها از پشیمونی ها از اشتباه کردنها ... دلم از دیروز و امروزم گرفته........ و هوای گریه ندارم..!

چرا هیچوقت اون تنهایی محض که دلم میخواست نصیبم نشد؟

دلم هیچکیو نمیخواد وقتی درکم نمیکنن وقتی تلاشم برای ارتباط بهتر معکوس جواب میده..

وقتی تموم کارای خوبم منفی برداشت میشه

وقتی همه نقشه هام نقش بر آب میشه

وقتی حتی به یکی از آرزوهای ساده و کوچیکم نرسیدم ... سنی ندارم شاید، ولی حتی دختربچه هام به یه آرزوی کوچولو و عروسکیشون میرسن

نمیگم زور خدا به من رسیده! با خدا در نمیفتم :) فقط ازش میخوام بهم کمک کنه.. چیزی که همممیشه خواستم

عقل صبر توان (حداقلِ خواسته م از خداست) کم یا زیاد لازمشون دارم مثل هر آدم دیگه ای..

حححححح..

حس میکنم از خودم عقب افتادم...

من میتونستم خیلی بهتر از این باشم.. تا الان که حیف شدم به بعد ازینم امیدی ندارم..


خسته ام :)

و خیلی سگجون!! (متاسفانه)

...