دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

کاروان-فریدون مشیری

کاروان

عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...
خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر
در بهاری که دلم نشکفد از خنده یار

چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن ؟
چه کند با دل افسرده من لاله به باغ ؟
من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک ؟
وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ ؟

عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...
می برد مژده آزادی زندانی را ،
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد
سحری جلوه کند این شب ظلمانی را .

پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید
شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح آزرده من می رمد از بوی بهار
بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردینش

عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...
کاروانی همه افسون ، همه نیرنگ و فریب !
سالها باغ و بهارم همه تاراج خزان
بخت بد ، هرچه کشیدم همه از دست حبیب

دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار
به خدا بی رخ معشوق ، گناه است ! گناه !
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق
به هم آمیزد ناگه ... دو تبسم : دو نگاه !

نظرات 1 + ارسال نظر
آندیا سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:38 ب.ظ

اه وا سلام...
تویی؟
یه لحظه نشناختمت . فک کردم اشتباهی
اومدم تو وب یکی دیگه...
میذاشتی یه چن قرن دیگه میومدی ها !!!
خوب کردی اومدی...عزیزم اگه
بدونی چقد دلم برات تنگ شده بود.. .... .....
منتظر نوشته های بعدیتم نوشی جونم.!
البته سری بعد عکس مکس یادت نره!!!!!

روز خوش .. .... ...... ..........

دلت برام تنگ شده بود؟! ای جونم احساس! تو و ماریا آخرشین والا تو چطوری؟ خوبــــــــی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد