دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

:/

هیشکی نیس یه خبر از من بگیره؟؟ 

براتون مهم نیستم؟؟ چیشششششش! واقعن که!! 

اصنم برام مهم نیس

اصنم دیگه به هیشکی کار ندارم!

من میام واسه خودمو دلم مینویسم نه واسه شماها!

واقعن که!

یه مشت نامرد نارفیق بی معرفت!


فعلن!

نظرات 7 + ارسال نظر
بچه ها بهم میگن ماری چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:47 ب.ظ

سلام نوشی جونم! (البته این طور که بوش میاد این سلام آخره )... حالت که خوبه دختر جون ؟
حالمو پرسیدی ! باید بگم که , خیلی بد ...خیلی خیلی بد...نوشی دارم میرم....!
فردا از اینجا میرم ! دو سه روزمیشد که
سعی میکردم وارد وبت بشم و این خبرو بهت بدم
ولی نمیشد ...ولی آخرش جواب داد...
دوست جونم از اینجا میرم ولی نمیدونم کی
برمیگردم ! شاید دو ماه دیگه شاید سه ماه دیگه شاید هفت ماه دیگه شاید یه سال دیگه شاید....
خلاصشو بخوای باید بگم که نمیدونم ! اصن شایدم
خدا مجال برگشتنو بهم نداد...
دیگه توام از دست من خلاص شدی ...خوش به حالت....راستی بهت گفته بودم که ده صفحه از دفتر خاطراتمو به تو اختصاص دادم ؟
وب قشنگت تا همیشه تو ذهنم میمونه . اینو بهت قول میدم رفیق جونننننننننن !
دلم خیلی برات تنگ میشه .!.!...
حسابی مراقب خودت باش دوست جونم !!!
و
دوست دارم عزیزم...بی نهایت دوست دارم.......
برام دعا کن نوشی.....دعا کن که هر چی زودتر برگردم...
خداحافظی کردن باهات برام خیلی سخته .
ولی...
دیگه بیشتر از این مخت رو نمیخورم.!
خوب دیگه , ما رفتیم ,
خداحافظ...خداحافظ نوشی جونم...
.................................
..............................................
...........ماریا............................................
موفق باشی !!!



ماریاااااااااا ؟
چی شدی تووووووو؟
کجا میری؟
چرا حالت اینطوریه؟
عجیب میزنیا دختر!

بچه ها بهم میگن ماری یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:40 ق.ظ

سلام به دوست جون خودم...
خیلی وقته که ازت خبری نیست خانوم خانوما,
آخه چرا چیزی نمی نویسی؟؟؟؟
دلم برا نوشته هات تنگ شده نوشی جونم !!!

سلام گلم
سرم شولوغه و مطلبی ام برا گذاشتن ندارم
تو چطوری؟ چه خبر؟

بچه ها بهم میگن ماری سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:35 ب.ظ

با خویشتن نشستن
در خویشتن
ش
ک
س
ت
ن..................
سلام یادم رفت , احوالپرسی ام یادم رفت.!!!
بابت هر دو معذرت.
راستی , دو دو تا چند تا میشه ؟ فک کنم اینم
یادم رفته !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اشکال نداره خوب میشی!

بچه ها بهم میگن ماری شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ب.ظ

سلام...........!
عه.؟!
پس به قول اسپانیاییا
لوسی انتو ,
اصن میدونی چیه؟!...لوسی انتو موچو.........
..................................................................

راستی حالت که خوب بود ؟؟؟ الحمدالله...؟!

اصن میدونی چیه؟
به قول همونا نوای پرابلما
بدک نیستم مرسی تو چطوری؟

بچه ها بهم میگن ماری پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:43 ب.ظ

سلام عزیزم ....
آخ , آخ وافعا متاسفم..!!
با اینکه ترم شروع شده ولی ما دست از سر این مسافرتامون ور نمیداریم...میبینی تو رو خدا ؟!
حالا اینارو وللش , چطوری مطوری ؟ چه خبرا ؟ بدون ما خوش میگذره ؟ ترم جدید در چه حالیه ؟ راستی خونواده که خوب هستن؟
دلم خیلی برات تنگ شده بود.....ولی خوب دیگه ما
بازم اومدیم................................................
...................................................................
......................................................................
ماریا پطروسیان....

سلام مارییییییییییییی پیغامتو گرفتم با! چرا قهر میکنیییییی؟ :)))
نمیگی خُ شاید من نیومدم وبلاگو ندیدم نظرتو؟؟ :دی
ترم جدید از فردا شورو میشـــــــــــــه :((
دل منم واست تنگ شده بود جیگر

باغ اندیشه ها پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:27 ق.ظ http://roozegareno2010.persianblog.ir

سلام.
خوبی ؟!

هان! پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:22 ق.ظ http://fartherthanfar.blogsky.com

چه حساس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد