دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

نبودم چون..

سلام ...

نبودم یه مدت چون مسافرت بودم.. شمال بودم 

چیز خاصی ام ندارم که بگم...

هم خوش گذشت هم بد

ولی میتونس بهتر باشه که اینطوری برام بهتر بود برای روحیه ی بر فاک رفتم!

ححححح

حالا بیخیال

خلا3 زنده ام!  تا نصفه ی راهه ..... رفتم ولی خییییییییلی ضعیف تر ازین حرفام! فقط از خودم بیشتر بدم اومد همین ... و برگشتم.


فعلن


نظرات 1 + ارسال نظر
بچه ها بهم میگن ماری شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ق.ظ

به..سلام..!چه خبر رفیق جون؟؟؟
پس شماام سفر تشریف داشتین؟!؟!...
خوشحالماز اینکه شماام مثه ما زنده از سفر کام بک کردین......
هر چند ما که نزدیک بود تو همین آخرین سفرمون دار فانی رو وداع بگیم ....
نوشی عزیزم ,.. خلاصه اگه آق راننده ی ما ام یه کم دیر جنبیده بود این بنده ی حقیرم پر پر شده بودم و بر باد رفته بودم .البته به اتفاق چندی از دوستان و آشنایان....!!!!! همین دو , سه روز پیش بود..!.
خدا خیلی بهمون رحم کرد...ولی نمیدونم چرا؟!......

.....ماریا _ پ..........

به سلااااااام ریفیق مـــــــــــــن! خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟ ای بابا! خدا رو شکر که سالم برگشتین!! ولی چه تفاهمی داریماااا بیا باهم ازدواج کنیم! مام همچی بگی نگی دوبار نزدیک بود رتِتِ شیم! تو جاده

مواظب خودت باااش :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد