یک نفر راه می رود هر شب، در سرم توی هاله ای از دود
می دود گیج روی اعصابم، توی یک جفت چشم خوابالود
صحنه ی بی حیات (ط) کوچکی ام، خانه هایی که سست و بی هالند (حالند)
توی دلتنگی اتاقی سرد، می دوم پشت لحظه ای مسدود
که گره خورده «بند»هایم را به دو تا لنگه کفش پاره شده
روی درد ِ «نمی توانم» ها، رد شدن با دو پای لخت ِ کبود
دیر می کردم از خدایی که توی مشتش دو کفشدوزک داشت
به ته ِ قصّه دوخت چشمم را، تا که خوابت مرا بگیرد زود
در سَرم مثل دود می گردد، ردّ پایی بدون هر مقصد
وسط شعرهای بی حرفم، در جهانی که بی تفاوت بود
«فاطمه اختصاری»
«یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیب زمینی ها»