دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

اسفردگی

میدونم موضوعه جدیدی نیس ... 

ولی .. 

اصن حال و حوصله هیچی رو ندارم .. شایدم اونچیزایی رو که حوصلشونو دارم, ندارم! مثلن دلم کنسرت دف نوازی میخاد .. تئاتر میخاد ... نمایشگاه عکس و نقاشیو اینجورچیزا میخاد ... ولی هیشکودومه اینا دورو برم نیس که برمو حالم جا بیاد  

خلاصه ... 

میدونم همه کمبودایی تو زندگیشون دارن.. یا به هرشکلی جای خالی ای که هممون دوس داریم پرش کنیم ... 

ولی آدم گاهی وقتا ضعیف میشه 

نا امید میشه ... منظورم نا امیدی از خدا و اینا نیس (نگین کفر میگم  ) ولی به هر حال اینم یه جور نا امیدیه اصن بی انگیزگیمو ناامیدی تلقی میکنم 

همش حالم گرفتس 

خیلی به خودم میگم "بابا تو زندگیت عالیه اصن تو که مشکلی نداری همه چی آرومه تو چقد خوشحالی!!" ولی خودمم میدونم اینطوری نیستو پریشونیمو مرهم نمیشه  

 

خلاصه اینم از وضعه من! 

رو به را نیستم 

یا انتظار من از زندگی بالاس ... یا زندگی سطحش خیلی پایینه و منو ارضا نمیکنه! 

 

فعلن  

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد