دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

کتیبه (اخوان ثالث)

 فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
 و ما این سو نشسته ، خسته انبوهی
 زن و مرد و جوان و پیر
 همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
 و با زنجیر
 اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
 به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
 تا زنجیر
 ندانستیم
 ندایی بود در رویای خوف و خستگی هامان
 و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
 چنین می گفت:
 - «فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
 بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت...»
 چنین می گفت چندین بار
 صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
 و ما چیزی نمی گفتیم
 و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم

 پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
 گروهی شک و پرسش ایستاده بود
 و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
 و حتی در نگه مان نیز خاموشی
 و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
 شبی که لعنت از مهتاب می بارید
 و پاهامان ورم می کرد و می خارید
 یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود

 لعنت کرد گوشش را و نالان گفت : «باید رفت»
 و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش باد!

 گوشمان را چشممان را نیز باید رفت
 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
 یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
 کسی راز مرا داند
 که از اینرو به آن رویم بگرداند
 و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را

 مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم
 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
 هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر بار
 هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر بار
 عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
 هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
 و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
 ز شوق و شور مالامال
 یکی از ما که زنجیرش سبک تر بود
 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
 خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
 (و ما بی تاب)
 لبش را با زبان تر کرد

 (ما نیز آنچنان کردیم)
 و ساکت ماند
 نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
 دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
 نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم:
 بخوان ! او همچنان خاموش
 برای ما بخوان ! خیره به ما ساکت نگا می کرد
 پس از لختی
 در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
 فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
 نشاندیمش
 بدست ما و دست خویش لعنت کرد
 - «چه خواندی ، هان ؟»
 مکید آب دهانش را و گفت آرام
 نوشته بود
 همان
 کسی راز مرا داند
 که از اینرو به آن رویم بگرداند
 نشستیم و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
 و شب شط علیلی بود

 

 خرداد 1340

نظرات 1 + ارسال نظر
تینا شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:17 ب.ظ http://darone-man.blogsky.com

سلام مهربونمممممممم
الهی بگردم توام تهنایییی؟؟؟
تو که سن و سالت خوبه برو خودت با دوستات بیرون خُ
دیگه تنها نباش خب؟؟؟؟؟؟
دوستت دارم عزیزم

فدات شــــــم منم دوسست دارم :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد