دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

دستهایم زیر چانه

ناچار به زیستن ...

ای روزگار!

گاهی وقتا با وجود داشتن یه پدر, یه مادر, یه برادر, یه دختر خاله ی صمیمی, دو تا دوست صمیمی, یه کسی که میگه دنیاش منم, یه خدا, 12 تا امام, یه عکس از یه خدا بیامرزه خیلی مهربون ... با وجود همه اینا انقد احساس تنهایی میکنم که فک میکنم تو دنیا فقط یه نفر زندگی میکنه و اون منم! 

میدونی چرا؟ 

چون همشون دورمو خالی میکنن 

من میمونمو این آهنگای محزون: 

 

دستهای آلوده-نیما مسیحا 

کم میارمت-مهرنوش 

کمک نمیکنه-مهرنوش 

خسته-فرهاد 

نگاه کن که غم درون دیده ام ...-جهان 

قصه گو قصه نگو-شاهین لاریجانی 

broken angel-آرش 

(یکی دوتا غمگینه دیگه از جهان) 

شاعر تمام شده-شاهین نجفی 

بخاطر من-یاس 

 

با اینا. 

من تو جوونیم شکست خوردم 

چون نذاشتن اونجور که میخام زندگی کنم ... 

ححححح 

روحم بدجوری درد میکنه 

میخام کار پیدا کنم ولی نمیدونم با شرایط من کار هس یا نه 

میخام برم دانشگا نباشم خونه ولی تعطیلیا تموم نمیشه! 

میخام برم کتابخونه بازم نباشم خونه ... که از فردا حتمنه حتمن میرم! 

میخام ازدواج کنم برم راحت شم ولی فعلن که خبری نیس (اون موقه که هنو مدرسه میرفتم هفته ای دو سه نفر پیغام پسغوم میکردن! حالا ...!

میخام کلللن برم از این مملکت خراب شده که اونم ... جور نمیشه 

میخام اصن نباشم که ... ..... 

حححححح اجازه ی اونم ندارم ... 

 همممممم بدجوری حالم بده 

 

یه بارم شده پای صدای من بشینین!!! 

 

نمیدونم چرا هیشکی درکم نمیکنه ... مگه من چی میگم آخه؟؟ 

بقول خواجه امیری: 

 

دیگه دارم به خودم شک میکنم! 

آخه حرفامو نمیفهمه کسی 

منکه دست دلمو رو میکنم 

چرا دنیامو نمیفهمه کسی؟ 

 

واقعا چرا؟  

برم دیگه ... 

فعلن 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
غریب قربت عشق شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:53 ب.ظ http://samaasd.blogfa.com/

سلام
اسم وبلاگت وخود وبلاگت زیباست...

باآرزوی سلامتی/شب خوش

خیلی ممنون
همچنین/همچنین

حسین جمعه 12 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:42 ق.ظ http://1w1p.blogsky.com

دیگران باید بزارن تو اونجوری که دلت میخواد زندگی کنی؟
هیچ کس جز خودت نمیتونه شادی رو به تو ببخشه.
هیچ کس جز خودت با ایده آل های تو برای زندگی آرام آشنا نیست.
خودت باید تلاش کنی و با کمک خدای مهربون آرامش رو به زندگی خودت بیاری خالی از فکر کردن به اینکه راهی که پیش گرفتی رو بقیه می پسندن یا نه.
راههایی که گفتی مثل رفتن به دانشگاه ، درس خوندن و کار گرفتن و ... خیلی خوبه.
باز هم بگرد دنبال کارهایی که میتونه تو رو از این حالت در بیاره.
====
نمیدونم در مورد من چی فکر میکنی که میگی دلت خوشه ماشاالله.
ولی بله حق داری دلم خوشه ، خیلی خیلی هم خوشه. چون دیگه حال و هوای دو سه سال پیشم که عین همین حال و هوای خودت بود رو ندارم.
حالا دیگه با خدای مهرونم آشنا شدم و اونه که از غمگیسن شدن من جلوگیری میکنه.
دیگه برام مهم نیس که دیگران راجع به علایق من چی فکر میکنن.

رهگذر پنج‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ق.ظ

همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...
یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...
ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...
صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد